تنــــــــــــــدیس تنهــــــــــــــایی

ساخت وبلاگ
همیشه ترسیدم.از همه چیز ترسیدم.مدام احساسم را پنهان کردم.همواره دلم را پشت نقاب آرام بی خیالی هایم آن سوی دیوار هراس های همیشگی ام نهان کردم.همیشه از بیان نگفته های دلم واهمه داشتم.گویی هرگز نخواستم به عنوان انسانی آزاد و رها یافتهبی هراس از پرواز ،بال آرزوهایم را بگشایمو در آسمان رویاهای سبزم اوج بگیرم .این بیم های همیشگی مرا از تو و تمام آرزوهایی کهبا تو و برای تو داشتم دور و دورتر کرد.کاش تقدیر تو را در دامان تنهایی هایم قرار نمیداد.ای کاش از بیان جاری بودنت در میان تمام لحظه هایم ترس نداشتم.که اگر نبود این بیم و هراس ها بی شک سرنوشت جور دیگری رقم می خورد.نشد که فریادت بزنم با نغمه آزادیچرا که همیشه در گوشم خواندند که هیس دخترها که فریاد نمی زننو این میراث پدر بود .پدری که مهرش هماره پشت غرور مردانه دریغ شدتا من برای همیشه شهامت گفتن را گم کنم.چرا همیشه از پدر ترسیدم ؟نه ! ترس نبود .این حیا بود که دیوار شد بین من و پدرتا هرگز دلم زبان به سخن نگشاید .کاش مثل دختر بچه ای که شرم را نمی فهمد با شیرین زبانی های کودکانه برای پدر از رویاها و آرزوهایم می گفتم .کاش پدر می دانست چقدر به حمایت هایش محتاجمو چه اندازه نیازمند اینکه تکیه گاه امنم باشد.خوب می دانم در این دنیای پر از ناامنی ها و نامردی ها تنها مردی که می توان جرعه ای اعتمادرا از چشمه زلال نگاهش با آرامش نوشید پدر است .اما ای کاش می دانست امنیت من در پستوی خانه و پشت پنجره های بسته و پرده کشیده معنا نمی شود .کاش می دانست آنگاه که دستان مرا در دست عزلت نهاد و با تنهایی هم رفیقم کرد چه هویت دوگانه ای در من خلق شدکه یگانگی را دیگر نمی شناسم.پدر ! من انسانمو ورای این جسم نزار و نحیف روح بزرگی دارم که قفل و زنجیر باورهای تو را تنــــــــــــــدیس تنهــــــــــــــایی...
ما را در سایت تنــــــــــــــدیس تنهــــــــــــــایی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fbibahaneh3029 بازدید : 35 تاريخ : پنجشنبه 6 مهر 1402 ساعت: 12:52